دران لحظه...


پائیزصحرا

به توفکرمی کنم...صبح می شود

 

  

دران لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم

کلاغی روی بام خانه همسایه ما بود...

وبرچیزی نمیدانم چه..شاید تکه استخوانی...

دمادم تق وتق منقارمیزدباز

ونزدیکش کلاغی روی انتن قار میزدباز...

نمی دانم چرا؟  شاید برای انکه این دنیا بخیل است..

وتنها می خورد هرکس که دارد...

دران لحظه ازان انتن چه امواجی گذر میکرد...

که دران موجها شاید یکی نطقی دراین معنی که شیرین است غم شیرین

 ترازقندوعسل میکرد...

نمیدانم چرا؟شایدبرای اینکه این دنیا عجیبست

...شلوغست..دروغست

وغریبست...

ودران موجها شایددران لحظه جوانی هم  

برای دوستداران صدای پیرمردی تارمیزدباز

نمیدانم چرا شاید برای انکه این دنیا پراست ازسازوازاواز

وبسیاری صداهائی که دارد تاروپودی گرم

ونرم وبسیاری که بی شرم

دران لحظه گمان کردم یکی هم داشت خودرادارمیزدباز

نمیدانم چرا...شایدبرای انکه این دنیا کشندست..

ددست, درندست, بدست,

زنندست,

وبیش ازاین همه, اسباب خندست

دران لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بدصداهم

دمادم میوه پوسیدهاش را جار میزدباز

نمیدانم چرا؟شایدبرای انکه این دنیا بزرگست

ودورست وکورست

دران لحضه که می پژمردومیرفت

ولختی عمر جاویدان هستی را به غارت با شتابی اشنا می بردو می رفت

دران پرشور لحظه...دل من با چه اصراری تورا خواست

ومیدانم چرا خواست

ومیدانم که پوچ وهستی واین لحظه های پژمرنده

که نامش عمرودنیاست ...

اگر باشی توبامن خوب وجاویدان و زیباست...

م_اخوان ثالث

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+نوشته شده در 27 دی 1389برچسب:,ساعت18:14توسط پانیامه | |